چمران نماد یک جهادگر انقلابی و اسلامی

شهید دکتر مصطفی چمران
شهید دکتر مصطفی چمران

خیلی وقت‌ها ابتدای سخن را با نام خدا شروع می‌کنم اما وقتی می‌خواهم از چمران بنویسم نمی‌توانم بدون نام خدا شروع کنم؛ پس، بسم‌الله الرحمن الرحیم

نمی‌خواهم از چمران و معرفی او برای شناساندنش بنویسم، که این فراوان است در صفحات مکتوب و دیجیتال فضای مجازی، اینکه این بچه بازار آهنگرها کجا درس خوانده و مثلاً پایان نامه‌اش در مورد چه بوده و در آزمایشگاه کجا استخدام بوده و از این دست اطلاعات، حرف ویژه‌ای ندارم.

در مورد احوالش در زندگی شخصی با خانواده‌اش، همچنین خانم غاده جابر همسر لبنانی ایشان هم با اینکه دوست دارم، باز اینجا نخواهم نوشت.

فعالیت‌های سیاسی او هم مد نظرم نیست چه دوران دانشجویی در ایران و آمریکا و آموزش‌های نظامی در مصر و رفاقت با امام موسی صدر و پایه‌گذاری شاخه نظامی «سازمان امل» لبنان و جنگ‌های چریکی ضد رژیم صهیونیستی، بازگشت به وطن به توصیه آقا روح‌الله خمینی و پذیرفتن نقش وزیر دفاع و نمایندگی امام در شورای عالی دفاع ملی و در کنار آقای خامنه‌ای هم هدفم نیست!

شکایت از ظلم‌هایی هم که به او رفت کار من نیست، چه آنجا که انقلابی نما‌ها پشت در اتاقش در اهواز می‌نوشتند «دکتر آمریکایی به خانه‌ات برگرد» یا آن جمله معرفی که فرمانده سپاه وقت خوزستان داشت «ما یک دشمن داشتیم به نام عراق، یک مخالف داشتیم به نام ارتش و یک رقیب داشتیم به نام گروه چمران» را هم در اینجا پیگیر نمی‌شوم!

بخشی از پیام امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت آقای چمران
بخشی از پیام امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت آقای چمران

خوب چه می‌خواهی بگویی؟ همان را بگو!

می‌خواهم از یک واقعیت حرف بزنم و آن تفاوت مبنایی یک جنگاور غربی (از گلادیاتور و شوالیه تا همین مثلاً فرمانده نیروهای ناتو ) و مدل انقلابی و اسلامی آن (از علی بن ابی طالب (ع) تا چمران و متوسلیان و همت)!

اما قبل از آن این چند خط را از او بخوانید تا قفل از زبانم باز شود!

شهید چمران در ۲۶ آبان ۱۳۵۹ در جریان عملیات آزادسازی سوسنگرد زخمی شد. وی از 2 نقطه پا به شدت مجروح بود و تازه پس از یک و نیم ماه به سختی با چوب زیر بغل راه رفتن آغاز کرد. فاصله‌هایی کوتاه را در درون ساختمان محل اقامتش طی می نمود ولی هنوز پا به محوطه خارج از ساختمان نگذاشته بود. او در این مدت فقط یک شب در بیمارستان مانده بود و بعد از چند روز اقامت در منزل یکی از دوستانش در اهواز، به محل ستاد جنگهای نامنظم (مهمانسرای استانداری اهواز) آمده بود و در کنار رزمندگان ستاد در اطاقی بستری شده بود. بعد از این مدت طولانی، تصمیم گرفت برای اولین بار بعد از زخمی شدن، پا از ساختمان بیرون نهد و از خطوط مقدم جبهه بازدید نماید. دوستانش نیز تصمیم گرفتند به شکرانه این سلامتی، گوسفندی را برای او قربانی نمایند و به همین خاطر جلوی پلکان ورودی و داخل حیاط، گوسفندی را آماده کردند و به محض آنکه او با چوب زیر بغل از ساختمان خارج شد و از چند پله گذشت و وارد حیاط مقابل ساختمان شد، گوسفند را بر زمین زدند و قربانی نمودند و با صلوات از چمران استقبال کردند.

دکتر چمران بی خبر از همه جا بر جای خود میخکوب شده بود و به این صحنه می نگریست و کسی نمی دانست که در درون او چه می گذرد، مات و مبهوت بود و در دنیای خود سیر می کرد و در حالیکه همه در شوق و شعف غوطه ور بودند، در مغز او افکار دیگری موج می زد و همان روز بعد از بازگشت از جبهه، این سطور را در بیان آن حالت عجیب هنگام قربانی گوسفند نگاشت و از گوشت آن گوسفند هم چیزی نخورد:

«امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. هنگامی که خون از گردنش فوران می‌کرد، گویی که این خون من است که بر خاک می‌ریزد. می‌دیدم که حیوان زبان‌بسته، برای حیات خود تلاش می‌کند. دست و پا می‌زند، می‌خواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه‌چیز استمداد کند، و از زیر کارد برّاق بگریزد. اما افسوس! که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است؛ و زیر پنجه‌های توانای دو جوان بر خاک افتاد، قدرت هیچ کاری ندارد. کارد به گردنش نزدیک می‌شود. چشمان گوسفند برق می‌زند. به همه اطراف می‌چرخد. برق کارد را می‌بیند. اولین فشارِ تیزی کارد را بر گردن خود حس می‌کند. با همه قدرت خود، برای آخرین‌بار، تلاش می‌نماید. امید به حیات، آرزوی زندگی و حبّ ذات در همه وجودش شعله می‌کشد. می‌خواهد زنده بماند، می‌خواهد از آب این عالم بنوشد؛ از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوه‌های سر به فلک کشیده، به درخت‌ها، به گل‌ها، به سبزه‌ها، به جویبارها، به صحراها، به دشت‌ها، به دریاها، به ستاره‌ها، به ماه، به خورشید، به سپیده صبح، به غروب آفتاب نگاه کند و از زیبایی آنها لذت ببرد. او احساس می‌کند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همه دنیا به او ظلم می‌کنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادی می‌کنند، همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه می‌کند، التماس می‌کند، لااقل یک نفر منصف می‌طلبد، می‌خواهد کسی را به شفاعت بطلبد… آخر اِی انسان‌ها! وجدان شما کجا رفته است؟ تمدّن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست؟ مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید؟ چرا به دادخواهی بی‌گناهان توجهی نمی‌نمائید؟ چرا نمی‌گذارید فریاد کنم؟ چرا فرصت ضجّه به من نمی‌دهید؟ چرا اجازه اشک ریختن نمی‌دهید؟ چرا نمی‌گذارید صدای استغاثه من به دیگران برسد؟آه خدایا! من فریاد این حیوان بی‌گناه را می‌شنوم؛ من درد او را احساس می‌کنم؛ من اشکی را که در چشمانش می‌غلتد می‌بینم؛ من بی‌گناهی او را می‌دانم، من می‌بینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است؛ و من نیز با همه وجودم آماده‌ام که به بی‌گناهی او شهادت دهم؛ او را شفاعت کنم؛ و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبان‌بسته بگذرند، و به خاک و خونش نکشند. حیوان بی‌گناه از من استمداد می‌کند، و با زبان بی‌زبانی استغاثه؛ و من هم با همه وجودم می‌خواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. می‌خواهم فریاد کنم دست نگه دارید، این حیوان زبان‌بسته را برای من نَکشید، اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من همه منجمد. در عالم خواب، گاهی آدم می‌خواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمی‌آید؛ می‌خواهد بدود، فرار کند، ولی نمی‌تواند؛ اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بی‌گناه می‌خواهد فریاد بکشد ولی صدایش درنمی‌آید؛ و من می‌خواهم بدوم و دستش را بگیرم؛ ولی طلسم شده‌ام، در جایم خشک شده‌ام، گویا خواب می‌بینم، اراده من حاکم بر اعمال من نیست. کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک می‌شود، و من تیزی آن را بر گردنم احساس می‌کنم. حیوان اسیر، دست و پا می‌زند؛ گویی که من دست و پا می‌زنم؛ و همه فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند می‌گذرد، گویی که بر من گذشته است. لحظاتی که سال‌ها طول دارد، و با همه عمر و زندگی برابری می‌کند. همه لذات، همه دردها و بیم‌ها و فشارهای زندگی، در این لحظه کوتاه جمع شده و بر اعصاب آدمی فشار می‌آورد.» – بخشی از کتاب حماسه سوسنگرد

بله این‌ها را چمران نوشته، این حال همان چریکی است که در لبنان صهیونیست‌ها را بسان برگ به زمین می‌ریخت، این همان است که متن روایت نبردِ سوسنگردش شبیه افسانه‌هاست تا واقعیاتی که دیدیم! حتا از افسانه‌ها هم باورنکردنی‌تر است! این حال همانی است که همه او را یک سرهنگ، یک نظامی، یک آدم سخت بی روح می‌دانند! اما او که عاطفه دارد به گیاه و حیوان، ببین چه عشقی دارد به انسان!

جنگاور انقلابی و اسلامی این است، دلش نرم‌تر از برگ گل‌های لطیف است و قَسمش«به خدای شکافنده دانه»عطشی برای خون ریزی ندارد، نمی‌خواهد که خون از دماغ موجودی بریزد یا مورچه‌ای راهش سد شود، اما در حمایت از ضعیفان و پابرهنگان و خلاصه همان‌هایی که جز خدا پناهی ندارند سخت‌تر از فولاد می‌شود و محکم‌تر از کوه‌های استوار.

اما جنگ آوری غیر از این را چه با پرچم «لا اله الا الله» داعشی و چه با پرچم ستاره داوود صهیونی، نصیبی نیست از این اخلاص، از این لطافت ذاتی و غضب برای خدا و پشتیبانی از بندگان او.

این‌ها را اما اصلاً دارم می‌نویسم که برسد به دست اهل رسانه از انیمیشن و بازی‌های ویدئویی تا فیلم‌های سینمایی و …

این را بفهمیم که نظامی‌گری حججی‌ها فرق ماهوی دارد با فلان تفنگدار آمریکایی!

این را بفهمیم که طهرانی مقدم‌ها و سازنده آن «موشک‌های زیبا»ی غربی نیتشان و عملشان و اثرشان و قبله‌شان فرق دارد. این موشک می‌سازد که متجاوز را هدف قرار دهد و او می‌سازد که تجاوز کند.

این را ابتدا خود بفهمیم و بعد در رسانه‌مان به کار ببندیم!

اگر بفهمیم آن وقت دیگر سعی نمی‌کنیم که سربازان ارتش اسلام را با لباس پلنگی و ادوات جنگی «زیبا و بزرگ» به نمایش بکشیم و تنها تمایز جنگاوران را به سربندی محدود کنیم.

به مناسبت 31 خرداد سالروز شهادت شهید والامقام دکتر مصطفی چمران سلام‌الله